۳.۳.۸۳
كتابهايي براي جلوگيري از انحراف دختران جوان !
فرزانه ابراهيم زاده
Farzaneh742000@hotmail.com
" پانته آ با بي خيالي سيگاري به طرفش گرفت با لحن به ظاهر دوستانه گفت : « بيا عزيزم كم كم عادت مي كني . » و خنديد و لبانش را كه رژقهوه ايي پر رنگ زده بود را بهم فشرد. ...
چادر را از زهرا گرفت و بر سرش انداخت . حس خوبي داشت . چقدر خدا را شكر مي كرد كه توانسته بود با كمك زهرا از دام شيطاني كه پانته آ و دوستانش براي او چيده بودند رهايي يابد . ... "
اين ها بخش هايي از يك نوع خاص كتاب هايي است كه امسال در كنار حجم زياد كتاب هاي جادو گري و تعبير خواب از نظر تعداد عنوان ها در نمايشگاه كتاب در رتبه بالايي قرار داشت . امسال در نمايشگاه كتاب تهران تعداد زيادي از كتاب هاي براي دختران جوان و آنچه يك جوان نوجوان دختر بايد بداند و كتاب هايي از اين دست قرار مي گرفت به چشم مي خورد . اگرچه چاپ چنين كتاب هايي پديده تازه اي نيست اما تعدد عنوان ها نكته تازه اي بود كه با كمي دقت مي شد آن را دريافت .
اين كتاب ها از نظر شكل و محتوي پرداخت به چند دسته مختلف تقسيم مي شدند ، اما از نظر هدف و نتيجه شباهت زيادي به هم داشتند . دسته نخست كتاب هايي داستان دختران فراري بود كه از مدتي پيش به عنوان يكي از ستون هاي ثابت برخي مجلات زرد و نيمه زرد قرار گرفته است . شكل قالب اين داستان ها حكايت دختر معصوم و بي ريايي است كه در اثر سخت گيري هاي خانواده ، دوستان ناباب و مواردي از اين دست از خانه فرار مي كنند و گرفتار شخصيت هاي شيطاني و پليد مي شوند . البته يك بخش از اين داستان ها هم حكايت دختران فريب خورده اي است كه در اثر دوستي با پسران عياش،كلاش و خيانت كار اغفال مي شوند . شخصيت هاي اين داستان ها كليشه تكراري زنان آرايش كرده و لوند ، پسراني با زباني چرب ونرم فريب كار و دختران چشم و گوش بسته بي دست و پا است . فرجام هم غرق شدن در فساد و گرفتاري در دام ايدز و اعتياد است ، يا قرار گرفتن بر سر راه يك فرشته نجات كه زنان مومن معتقد و هستند و تاكيد بر چادري بودن و نجابتشان آنها مي شود راه نجات را مي يابند .
دسته دوم اين كتاب ها كتاب هاي اخلاقي است كه به صورت نيمه جدي نيمه داستان در قالب ديگر كليشه هاي بالا را تكرار مي كند . در بخش سوم اين كتاب ها شامل آثاري است اين حرف ها را در قالب بحث هاي روانشناسي مطرح مي كند . آنچه ميان اين قالب ها مشترك است نتيجه هاي اخلاقي ، شعارگونه و يكنواخت هركدام است كه در نهايت به اين ختم مي شود كه دوستي قبل از ازدواج چيزي جز تباهي نيست ، آرايش زن نجابت او است نه رنگي كه بر چهره مي زند و اگر زني آرايش داشت ، سيگار مي كشد و به تنهايي زندگي مي كرد حتما مار خوش خط و خالي است كه نبايد به او توجهي كرد و تمام پسرهايي كه در كوچه و خيابان هستند قصد اغفال دختر ها را دارند و همه فرشته ها آرايش نمي كنند ، چادري هستند و تحصيل كرده با چاشني مهرباني زياد .
بيشتر اين كتاب ها را ناشرين مذهبي و بخصوص شهرستاني چاپ كرده اند . يكي از ناشران شهرستاني با ابراز اين كه اين كتاب ها در بين دختران جوان بخصوص شهرستاني ها طرفدار دارد باعث منحرف نشدن و آگاهي از دام هايي است كه دختران جوان را تهديد مي كند ، است . مشخص نيست كه چرا اين ناشران فراموش كردندكه اين تنها دختران جوان نيستند كه در معرض چنين خطراتي هستند . نوع ارائه و تبليغات اين كتاب ها نيز جالب است كه با تيتر هاي دامي براي دختران جوان ، فريب خورده ها ، آنچه يك دختر جوان براي زندگي و حضور در جامعه بايد بداند و ... .
اينكه اين سبك كتاب ها تازگي ندارد جاي بحث جداگانه اي است اما گرايش ناشران بخصوص در اين پرداخت و حجم گسترده آنها نكته اي است كه اين شبهه را در ذهن ايجاد مي كند كه آيا تصادفي مي تواند باشد؟
فرزانه ابراهيم زاده
Farzaneh742000@hotmail.com
" پانته آ با بي خيالي سيگاري به طرفش گرفت با لحن به ظاهر دوستانه گفت : « بيا عزيزم كم كم عادت مي كني . » و خنديد و لبانش را كه رژقهوه ايي پر رنگ زده بود را بهم فشرد. ...
چادر را از زهرا گرفت و بر سرش انداخت . حس خوبي داشت . چقدر خدا را شكر مي كرد كه توانسته بود با كمك زهرا از دام شيطاني كه پانته آ و دوستانش براي او چيده بودند رهايي يابد . ... "
اين ها بخش هايي از يك نوع خاص كتاب هايي است كه امسال در كنار حجم زياد كتاب هاي جادو گري و تعبير خواب از نظر تعداد عنوان ها در نمايشگاه كتاب در رتبه بالايي قرار داشت . امسال در نمايشگاه كتاب تهران تعداد زيادي از كتاب هاي براي دختران جوان و آنچه يك جوان نوجوان دختر بايد بداند و كتاب هايي از اين دست قرار مي گرفت به چشم مي خورد . اگرچه چاپ چنين كتاب هايي پديده تازه اي نيست اما تعدد عنوان ها نكته تازه اي بود كه با كمي دقت مي شد آن را دريافت .
اين كتاب ها از نظر شكل و محتوي پرداخت به چند دسته مختلف تقسيم مي شدند ، اما از نظر هدف و نتيجه شباهت زيادي به هم داشتند . دسته نخست كتاب هايي داستان دختران فراري بود كه از مدتي پيش به عنوان يكي از ستون هاي ثابت برخي مجلات زرد و نيمه زرد قرار گرفته است . شكل قالب اين داستان ها حكايت دختر معصوم و بي ريايي است كه در اثر سخت گيري هاي خانواده ، دوستان ناباب و مواردي از اين دست از خانه فرار مي كنند و گرفتار شخصيت هاي شيطاني و پليد مي شوند . البته يك بخش از اين داستان ها هم حكايت دختران فريب خورده اي است كه در اثر دوستي با پسران عياش،كلاش و خيانت كار اغفال مي شوند . شخصيت هاي اين داستان ها كليشه تكراري زنان آرايش كرده و لوند ، پسراني با زباني چرب ونرم فريب كار و دختران چشم و گوش بسته بي دست و پا است . فرجام هم غرق شدن در فساد و گرفتاري در دام ايدز و اعتياد است ، يا قرار گرفتن بر سر راه يك فرشته نجات كه زنان مومن معتقد و هستند و تاكيد بر چادري بودن و نجابتشان آنها مي شود راه نجات را مي يابند .
دسته دوم اين كتاب ها كتاب هاي اخلاقي است كه به صورت نيمه جدي نيمه داستان در قالب ديگر كليشه هاي بالا را تكرار مي كند . در بخش سوم اين كتاب ها شامل آثاري است اين حرف ها را در قالب بحث هاي روانشناسي مطرح مي كند . آنچه ميان اين قالب ها مشترك است نتيجه هاي اخلاقي ، شعارگونه و يكنواخت هركدام است كه در نهايت به اين ختم مي شود كه دوستي قبل از ازدواج چيزي جز تباهي نيست ، آرايش زن نجابت او است نه رنگي كه بر چهره مي زند و اگر زني آرايش داشت ، سيگار مي كشد و به تنهايي زندگي مي كرد حتما مار خوش خط و خالي است كه نبايد به او توجهي كرد و تمام پسرهايي كه در كوچه و خيابان هستند قصد اغفال دختر ها را دارند و همه فرشته ها آرايش نمي كنند ، چادري هستند و تحصيل كرده با چاشني مهرباني زياد .
بيشتر اين كتاب ها را ناشرين مذهبي و بخصوص شهرستاني چاپ كرده اند . يكي از ناشران شهرستاني با ابراز اين كه اين كتاب ها در بين دختران جوان بخصوص شهرستاني ها طرفدار دارد باعث منحرف نشدن و آگاهي از دام هايي است كه دختران جوان را تهديد مي كند ، است . مشخص نيست كه چرا اين ناشران فراموش كردندكه اين تنها دختران جوان نيستند كه در معرض چنين خطراتي هستند . نوع ارائه و تبليغات اين كتاب ها نيز جالب است كه با تيتر هاي دامي براي دختران جوان ، فريب خورده ها ، آنچه يك دختر جوان براي زندگي و حضور در جامعه بايد بداند و ... .
اينكه اين سبك كتاب ها تازگي ندارد جاي بحث جداگانه اي است اما گرايش ناشران بخصوص در اين پرداخت و حجم گسترده آنها نكته اي است كه اين شبهه را در ذهن ايجاد مي كند كه آيا تصادفي مي تواند باشد؟
۳۰.۲.۸۳
خانه عفاف كجاست ؟
خانه عفاف كجاست ؟
در ونك بود كه پرسيد سوار
پاسبان مكثي كرد
يك نفر پيپ قشنگي كه به لب داشت سريعا برداشت
و درآورد ز بيني انگشت
وبه انگشت نشان داد آپارتماني و گفت :
نرسيده به ونك
كوچه باغي است كه اكنون يك برج جاي آن سبز شده است
ودر آن عشق به اندازه پرهاي هوس زير آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از ميرداماد سر به در مي آرد
پس به سمت در پيدايي مي پيچي
دو قدم مانده به در ، پاي يك اف اف تصويري مشكوك به گل مي ماني
وتو را ترسي شفا فتر از اصلاحات ، همه جاهايت را ، سر تا پات،فرا ميگيرد
در صميميت سيال فضا ، آخ آخ !
خش خشي مي شنوي ، موردي مي بيني رفته از كاج بلندي بالا تا در اطراف كمي ديد زند
و از او ميپرسيد : " معذرت مي خواهم ! خانه عفاف كجاست ؟ " *
* توضيح ضروري اينكه هر گونه تشابه اسمي در اين شعر اتفاقي بوده ، عزيزان دنبال جاي خاصي نگردند ، گشتيم پيدا نكرديم .
توضیح ديگه اينکه اين شعر از وبلاگ رازگاه آمده است!!
خانه عفاف كجاست ؟
در ونك بود كه پرسيد سوار
پاسبان مكثي كرد
يك نفر پيپ قشنگي كه به لب داشت سريعا برداشت
و درآورد ز بيني انگشت
وبه انگشت نشان داد آپارتماني و گفت :
نرسيده به ونك
كوچه باغي است كه اكنون يك برج جاي آن سبز شده است
ودر آن عشق به اندازه پرهاي هوس زير آبي است
مي روي تا ته آن كوچه كه از ميرداماد سر به در مي آرد
پس به سمت در پيدايي مي پيچي
دو قدم مانده به در ، پاي يك اف اف تصويري مشكوك به گل مي ماني
وتو را ترسي شفا فتر از اصلاحات ، همه جاهايت را ، سر تا پات،فرا ميگيرد
در صميميت سيال فضا ، آخ آخ !
خش خشي مي شنوي ، موردي مي بيني رفته از كاج بلندي بالا تا در اطراف كمي ديد زند
و از او ميپرسيد : " معذرت مي خواهم ! خانه عفاف كجاست ؟ " *
* توضيح ضروري اينكه هر گونه تشابه اسمي در اين شعر اتفاقي بوده ، عزيزان دنبال جاي خاصي نگردند ، گشتيم پيدا نكرديم .
توضیح ديگه اينکه اين شعر از وبلاگ رازگاه آمده است!!
۲۸.۲.۸۳
گله مندی روحانیون از «مارمولک» خطاب شدن در مجامع عمومی
اظهارات یکی از حاضران در جلسه توقیف «مارمولک» در انتقاد به این فیلم
«سید محمد حسینی قزوینی» مدرس حوزه علمیه قم که در جلسه تصمیم گیری برای فیلم مارمولک حضور داشت گفت: «عنوان این فیلم یعنی کلمه «مارمولک» خیلی زشت است و متاسفانه هم اکنون بسیاری از مردم روحانیون را با این اسم صدا می زنند.»
بنابر خبر دریافتی «رویداد»، این مدرس حوزه علمیه قم در پاسخ به این پرسش که «چرا مردم در قبال استهزای روحانیون جبهه نمی گیرند؟»، پاسخ داد: مردم و بخصوص جوانان مشکلات خود بیکاری و مسایل خانودگی را از چشم روحانیون می بینند و به همین دلیل کف می زنند و می خندند.»
وی افزود: «تماشاگران مارمولک مردم عادی و افراد سطج پایین هستند و این فیلم روی آنان اثرات منفی دارد.»
وی در این حال گفت: «افراد متدین که به سینما نمی روند، چون وقت چنین کاری را ندارند.»
حسینی قزوینی ادامه داد:«در روزهای اخیرصدها روحانی از اینکه جوان ها آنان ار چه به تنهایی و یا هنگامی که آنها را در کنار خانواده هایشان دیدند آنان ار «مارمولک» خطاب کرده اند، گله مندند.»
وی گفت:« برخی از روحانیونی که ماشین های ضد گلوله سوار می شوند و در معرض دید مردم قرار ندارند در قبال فیلم مارمولک موضع گیری نکرده و آن را اثری خوب می دانند، اما روحانیونی که با عامه مردم برخورد دارند چگونه دشنامی به نام مارمولک راتحمیل می کنند؟
اظهارات یکی از حاضران در جلسه توقیف «مارمولک» در انتقاد به این فیلم
«سید محمد حسینی قزوینی» مدرس حوزه علمیه قم که در جلسه تصمیم گیری برای فیلم مارمولک حضور داشت گفت: «عنوان این فیلم یعنی کلمه «مارمولک» خیلی زشت است و متاسفانه هم اکنون بسیاری از مردم روحانیون را با این اسم صدا می زنند.»
بنابر خبر دریافتی «رویداد»، این مدرس حوزه علمیه قم در پاسخ به این پرسش که «چرا مردم در قبال استهزای روحانیون جبهه نمی گیرند؟»، پاسخ داد: مردم و بخصوص جوانان مشکلات خود بیکاری و مسایل خانودگی را از چشم روحانیون می بینند و به همین دلیل کف می زنند و می خندند.»
وی افزود: «تماشاگران مارمولک مردم عادی و افراد سطج پایین هستند و این فیلم روی آنان اثرات منفی دارد.»
وی در این حال گفت: «افراد متدین که به سینما نمی روند، چون وقت چنین کاری را ندارند.»
حسینی قزوینی ادامه داد:«در روزهای اخیرصدها روحانی از اینکه جوان ها آنان ار چه به تنهایی و یا هنگامی که آنها را در کنار خانواده هایشان دیدند آنان ار «مارمولک» خطاب کرده اند، گله مندند.»
وی گفت:« برخی از روحانیونی که ماشین های ضد گلوله سوار می شوند و در معرض دید مردم قرار ندارند در قبال فیلم مارمولک موضع گیری نکرده و آن را اثری خوب می دانند، اما روحانیونی که با عامه مردم برخورد دارند چگونه دشنامی به نام مارمولک راتحمیل می کنند؟
۲۴.۲.۸۳
دوچرخه سواری دختران و فتوای جانشین خدا در روی زمین, ولایت فقیه






۱۸.۲.۸۳
اعدامي ها: لغزش مرگ روي طناب ، همايون دشتي
ساعت 4 صبح. بخار دهانم هي ميآيد جلوي چشمم و تصوير را فلو ميكند. منتظرم. قرار است تا يك ساعت ديگر چهار مرد و يك زن به جرم قتل، طناب زبري را بر گردن خود احساس كنند. سكوت مرگباري بر فضا حاكم است هرازگاهي صداي شيون هاي زني كه قرار است تا يك ساعت ديگر دو دختر 13 و 15 سالهاش يتيم شوند اين سكوت را ميشكند.
شما رو به خدا، به بچههايم رحم كنيد. او قاتل نيست. شما گذشت كنيد، به خدا دخترانم كنيزي شما رو ميكنند.
نه، اون قاتله و بايد اعدام بشه. اون وقت كه بچه چهارساله منو يتيم كرد فكر يتيمي بچههاي خودش رو نكرد؟
زن همچنان به التماس خود ادامه ميدهد و اولياي دم حاضر به رضايت دادن نيستند. تجربه ديدن اين صحنهها را ندارم. قيافه بعضيها عجيب است.
خانواده اعداميها كه زمان برايشان باد ميگذرد آنها سعي ميكنند كه آخرين فرصت را هم از دست ندهند و از هيچ كاري رويگردان نيستند. درست مثل مربي تيمي كه يك دقيقه مانده قهرماني را از دست بدهد.
؟ دودستگي كاملا در ميان خانوادهها مشخص است. گروهي با لباسهاي مشكي تسليم قضاو قدر شده و در قسمت شرقي پارك روبهروي زندان نشستهاند و منتظر قصاص قاتل همسر، پسر و پدر خود هستند اما تب و تاب گروهي ديگر كه سختترين لحظات عمرشان را ميگذرانند سوژه اصلي است. آنها روبهروي در زندان ايستاده و به دنبال چارهاي براي گرفتن رضايت از اولياي دم هستند.
نميدانم چكار بكنم. پسرم داره به دست داهياش قصاص ميشه. هر كاري ميكنيم رضايت نميده... اگه پسرم بميره خودمو ميكشم. اين حرفها را مادري به اسم زهرا كه پسر 22 سالهاش قرار است تا چند دقيقه ديگر به جرم قتل عمد پسردايي اعدام خواهد شود ميزند.
او قصد كشتن پسر دايياش را نداشت. آنها سر مسايل مالي با هم درگير شدند و «رضا» پسرم در يك لحظه چاقو را از روي ميز برداشت و با آن چند ضربه به آن مرحوم زد. پس از آن براي گرفتن رضايت چند بار به خانه برادرم رفتم ولي او حاضر نيست از خون پسرش بگذرد. صداي ترمز پاترول قاضي اجراي احكام مجتمع امور جنايي، همه را ميخكوب ميكند. نگاه ها ميرود به سمت در بزرگ زندان قصر. قاضي «پورمكري» را همه ميشناسند. پس از تاييد حكم در ديوان عالي كشور پرونده براي اجراي حكم در اختيار او قرار گرفته بود.
زني خود را جلوي ماشين مياندازد: «آقاي قاضي. التماس ميكنم. نميخواهم شوهرم اعدام بشه. شما نبايد اين كار را بكنيد. شما نبايد داخل برويد. به بچههاي من رحم كنيد. دستم به دامنت...»
ماموران زندان ازهمراهان اين زن ميخواهند كه او را از جلوي ماشين كنار بكشند؛
بيا كنار خواهر. با اين كارا شوهرت از اعدام نجات پيدا نميكنه.
ماموران زندان با كمك برادر اين زن او را كنار ميكشند و قاضي «پورمكرمي» براي انجام مقدمات اجراي حكم وارد زندان شدند.
«ما هر ماه هنگام اعدام با اين وضع روبرو هستيم ولي پس از طلوع آفتاب و اجراي حكم اعدام همه چيز به حالت عادي خودش بر ميگردد.» اين را يكي از سربازان زندان ميگويد و ادامه ميدهد «در اين مدتي كه من اينجا هستم كم پيش آمده كه اولياي دم رضايت دهند.
البته بايد به آنها حق داد.»
پس از قاضي اجراي احكام، نماينده پزشكي قانوني و قاضي مجتمع امور جنايي هم جداگانه وارد زندان ميشوند.
ديگر هيچكس توان شيون و ناله هم ندارد.
در زندان باز ميشود و مردي با كت و شلوار مشكيرنگ بيرون ميآيد و خطاب به خانواده اولياءدم ميگويد:
- خانوادههاي اولياء دم! يك نفر از هر خانواده براي اجراي حكم وارد زندان شوند. دو مادر، يك پدر و در آخر يك برادر براي اجراي حكم اعدام قاتل پسران، دختر و برادر خود وارد زندان ميشوند.
- «داداش دستم به دامنت. تورو خدا به جووني پسرم رحم كن.»
زن ديگري ميگويد: «لذت گذشت را به انتقام از بين نبر!»
پيرزن بيرمق به درختي تكيه داده است و منتظر گذشت اولياء دم است. «من هيچوقت براي رضايت جلو نميروم. پسرم مرتكب قتل همسرش شده و آنها حق دارند او را اعدام كنند. هرچند كه پسرم او را خيلي دوست داشت و در اوج عصبانيت مرتكب قتل شد.»
بيرون ملغمهاي از ياس و اميد ميجوشد. قلبهايي كه ازجا كنده ميشود و نفسهايي كه در سينه حبس شده و البته نگاههايي پر از كينه.
- «ما در ابتدا خانوادهها را به اتاقي ميبريم و از آنها ميخواهيم كه درصورت تمايل رضايت دهند ولي اگر آنها خواهان اعدام قاتل باشند كه حق شرعي و قانوني آنها است. سپس به محوطه زندان كه محل اجراي حكم است ميرويم تا حكم را اجرا كنيم.»
صبح ساعت پنج ماموران زندان به سراغ زندانيان ميروند و آنها را براي اجراي مراسم اعدام به محوطه ميآورند. صداي كشيدهشدن زنجيرهاي پابند به روي زمين در راهروهاي زندان ميپيچد.
قاضي دادگاه جنايي آخرين وصيت آنها را ميگيرد و اعداميها را به سمت چوبه دار ميبرند.
پاها سست است و به سنگيني قدم برميدارند و لابد قلبشان هم به تندي ميزند. با دستور قاضي اجراي احكام، طناب دار را به دور گردن اعداميها مياندازند. اين لحظهاي است كه هيچكس طاقتش را ندارد. زمان ايستاده، ناگهان صدايي ميگويد: - دست نگهداريد من رضايت ميدهم. من او را ميبخشم اميدوارم خدا هم او را ببخشد.
دايي از اعدام قاتل پسرش منصرف شده و پاي چوبه دار خواهرزادهاش را ميبخشد. ثبت اين صحنه كار هيچ قلمي نيست. قيافه خوشحال پسر كه به دست و پاي دايي افتاده و گريه ميكند،نه زار ميزند.
بقيه اما، اعدام ميشوند. درست دقايقي قبل از طلوع كامل خورشيد و خانواده اعداميها جلوي در منتظر بيرونآمدن قاضي اجراي احكام هستند. در باز ميشود و قاضي به همراه اوليايدم بيرون ميآيند.
- «همه اعدام شدند به جز يك نفر!»
- چه كسي آقاي قاضي؟
- ... جواني كه پسردايياش را به قتل رسانده بود.
نگاهها به آن طرف است كه مادر به سرعت خود را به برادر ميرساند تا ببوسدش و تشكر كند. من برميگردم و قامت خميده پيرزني را نگاه ميكنم درحالي كه به درخت تكيه داده بود. خشك شده بود!
سهشنبه آخر هر ماه، زمان اجراي حكم قصاص (اعدام) متهمان محكوم به مرگ است. هر ماه در اين شب افرادي كه حكم اعدام آنها از سوي ديوان عالي كشور تاييد شده و مقدمات اجراي حكم آنها انجام شده شب سختي را پشت سر ميگذارند. آنها ميدانند كه چند ساعت ديگردفتر زندگيشان بسته خواهد شد.
يكي از زندانبانان بازنشسته زندان ميگويد: «اكثر محكومان به مرگ شب قبل از اعدام را به توبه و يا فكر كردن ميگذرانند. آنها ديگرميدانند كه به آخر خط رسيدهاند. دراين شب سعي ميكنيم كه با كمك پزشكان رواشناس به آنها آرامش لازم را بدهيم.»
وي ميگويد: «بهترين لحظه در دوران خدمتم در زندان زماني بود كه يك زنداني با رضايت اولياي دم از پاي چوبهدار نجات پيدا ميكرد. بعضي از قاتلها باتوجه به جنايتهايي كه مرتكب ميشوند مستحقق اعدام هستند كه در اين مدت هيچ وقت از اعدام آنها ناراحت نشدم.»
يك مقام آگاه هم گفت: «قرار است پس از تخريب زندان قصر اجراي احكام اعدام در زندان رجايي شهر كرج انجام شود كه هنوز اين موضوع به طور قطع تصويب نشده است.»
با نگاهي گذرا به افراد محكوم به اعدام مشخص است كه اكثر آنها بدون نقشه قبلي مرتكب قتل شدهاند. اين قاتلان كه نبايد به آنها به صورت يك جاني نگاه كرد در يك لحظه در اوج عصبانيت مرتكب قتل شده بودند و پس از آن هم از كار خود ابراز پشيماني كردهاند. نزاعهاي خياباني منجر به قتل از مهمترين پروندههاي اين دسته از قتلها هستند كه در بيشتر آنها چند ساعت و يا چند روز پس از قتل، قاتل دستگير شده و يا با مراجعه به كلانتري خود را معرفي كرده است.
اما دسته دوم كه مربوط به قتلهاي از پيش طراحي شده است ازمهمترين پروندههاي جنايي در چند سال اخير بوده است. قاتل يا قاتلان اين گروه از جنايتهاي تهران هميشه افرادي بودهاند كه پس از اعدامشان هيچ براي مرگ آنها افسوس نخورد و حتي از دستگاه قضايي براي برخورد با اين قاتلان تشكر و تقدير شده است. با توجه به آمار قتل و جنايت در كشور تنها چيزي كه مشخص است اين موضوع است كه ما همچنان بايد شاهد برگزاري مراسمهاي اعدام در كشور باشيم.
يك روانشناس در اينباره ميگويد: «متاسفانه اكثر اين قاتلان را افراد جوان تشكيل ميدهند. در چند سال اخير آستانه تحمل جوانان در كشور پايين آمده است و آنها در برابر هر عملي سريعا از خود عكس العملهاي شديدي نشان مي دهند كه نتيجه آن افزايش آمار درگيريها به خصوص درگيري منجر به قتل در كشور است.»
از سوي ديگر يك حقوقدان هم معتقد است: «جرم محسوب نشدن حمل چاقو يكي از دلايل افزايش قتلهاي خياباني است. در حال حاضر در جيب اكثر جوانان ما چاقو پيدا ميشود كه شايد براي كاربردهاي مختلف از آن استفاده كنند. اما در زمان وقوع درگيريآن فرد هنگامي كه خود را ناتوان از مقابله با طرف مقابل ميبيند سعي ميكند با استفاده از چاقو ضعف خود را جبران كند كه نهايتا يك درگيري ساده با قتل همراه خواهد شد.»
ساعت 4 صبح. بخار دهانم هي ميآيد جلوي چشمم و تصوير را فلو ميكند. منتظرم. قرار است تا يك ساعت ديگر چهار مرد و يك زن به جرم قتل، طناب زبري را بر گردن خود احساس كنند. سكوت مرگباري بر فضا حاكم است هرازگاهي صداي شيون هاي زني كه قرار است تا يك ساعت ديگر دو دختر 13 و 15 سالهاش يتيم شوند اين سكوت را ميشكند.
شما رو به خدا، به بچههايم رحم كنيد. او قاتل نيست. شما گذشت كنيد، به خدا دخترانم كنيزي شما رو ميكنند.
نه، اون قاتله و بايد اعدام بشه. اون وقت كه بچه چهارساله منو يتيم كرد فكر يتيمي بچههاي خودش رو نكرد؟
زن همچنان به التماس خود ادامه ميدهد و اولياي دم حاضر به رضايت دادن نيستند. تجربه ديدن اين صحنهها را ندارم. قيافه بعضيها عجيب است.
خانواده اعداميها كه زمان برايشان باد ميگذرد آنها سعي ميكنند كه آخرين فرصت را هم از دست ندهند و از هيچ كاري رويگردان نيستند. درست مثل مربي تيمي كه يك دقيقه مانده قهرماني را از دست بدهد.
؟ دودستگي كاملا در ميان خانوادهها مشخص است. گروهي با لباسهاي مشكي تسليم قضاو قدر شده و در قسمت شرقي پارك روبهروي زندان نشستهاند و منتظر قصاص قاتل همسر، پسر و پدر خود هستند اما تب و تاب گروهي ديگر كه سختترين لحظات عمرشان را ميگذرانند سوژه اصلي است. آنها روبهروي در زندان ايستاده و به دنبال چارهاي براي گرفتن رضايت از اولياي دم هستند.
نميدانم چكار بكنم. پسرم داره به دست داهياش قصاص ميشه. هر كاري ميكنيم رضايت نميده... اگه پسرم بميره خودمو ميكشم. اين حرفها را مادري به اسم زهرا كه پسر 22 سالهاش قرار است تا چند دقيقه ديگر به جرم قتل عمد پسردايي اعدام خواهد شود ميزند.
او قصد كشتن پسر دايياش را نداشت. آنها سر مسايل مالي با هم درگير شدند و «رضا» پسرم در يك لحظه چاقو را از روي ميز برداشت و با آن چند ضربه به آن مرحوم زد. پس از آن براي گرفتن رضايت چند بار به خانه برادرم رفتم ولي او حاضر نيست از خون پسرش بگذرد. صداي ترمز پاترول قاضي اجراي احكام مجتمع امور جنايي، همه را ميخكوب ميكند. نگاه ها ميرود به سمت در بزرگ زندان قصر. قاضي «پورمكري» را همه ميشناسند. پس از تاييد حكم در ديوان عالي كشور پرونده براي اجراي حكم در اختيار او قرار گرفته بود.
زني خود را جلوي ماشين مياندازد: «آقاي قاضي. التماس ميكنم. نميخواهم شوهرم اعدام بشه. شما نبايد اين كار را بكنيد. شما نبايد داخل برويد. به بچههاي من رحم كنيد. دستم به دامنت...»
ماموران زندان ازهمراهان اين زن ميخواهند كه او را از جلوي ماشين كنار بكشند؛
بيا كنار خواهر. با اين كارا شوهرت از اعدام نجات پيدا نميكنه.
ماموران زندان با كمك برادر اين زن او را كنار ميكشند و قاضي «پورمكرمي» براي انجام مقدمات اجراي حكم وارد زندان شدند.
«ما هر ماه هنگام اعدام با اين وضع روبرو هستيم ولي پس از طلوع آفتاب و اجراي حكم اعدام همه چيز به حالت عادي خودش بر ميگردد.» اين را يكي از سربازان زندان ميگويد و ادامه ميدهد «در اين مدتي كه من اينجا هستم كم پيش آمده كه اولياي دم رضايت دهند.
البته بايد به آنها حق داد.»
پس از قاضي اجراي احكام، نماينده پزشكي قانوني و قاضي مجتمع امور جنايي هم جداگانه وارد زندان ميشوند.
ديگر هيچكس توان شيون و ناله هم ندارد.
در زندان باز ميشود و مردي با كت و شلوار مشكيرنگ بيرون ميآيد و خطاب به خانواده اولياءدم ميگويد:
- خانوادههاي اولياء دم! يك نفر از هر خانواده براي اجراي حكم وارد زندان شوند. دو مادر، يك پدر و در آخر يك برادر براي اجراي حكم اعدام قاتل پسران، دختر و برادر خود وارد زندان ميشوند.
- «داداش دستم به دامنت. تورو خدا به جووني پسرم رحم كن.»
زن ديگري ميگويد: «لذت گذشت را به انتقام از بين نبر!»
پيرزن بيرمق به درختي تكيه داده است و منتظر گذشت اولياء دم است. «من هيچوقت براي رضايت جلو نميروم. پسرم مرتكب قتل همسرش شده و آنها حق دارند او را اعدام كنند. هرچند كه پسرم او را خيلي دوست داشت و در اوج عصبانيت مرتكب قتل شد.»
بيرون ملغمهاي از ياس و اميد ميجوشد. قلبهايي كه ازجا كنده ميشود و نفسهايي كه در سينه حبس شده و البته نگاههايي پر از كينه.
- «ما در ابتدا خانوادهها را به اتاقي ميبريم و از آنها ميخواهيم كه درصورت تمايل رضايت دهند ولي اگر آنها خواهان اعدام قاتل باشند كه حق شرعي و قانوني آنها است. سپس به محوطه زندان كه محل اجراي حكم است ميرويم تا حكم را اجرا كنيم.»
صبح ساعت پنج ماموران زندان به سراغ زندانيان ميروند و آنها را براي اجراي مراسم اعدام به محوطه ميآورند. صداي كشيدهشدن زنجيرهاي پابند به روي زمين در راهروهاي زندان ميپيچد.
قاضي دادگاه جنايي آخرين وصيت آنها را ميگيرد و اعداميها را به سمت چوبه دار ميبرند.
پاها سست است و به سنگيني قدم برميدارند و لابد قلبشان هم به تندي ميزند. با دستور قاضي اجراي احكام، طناب دار را به دور گردن اعداميها مياندازند. اين لحظهاي است كه هيچكس طاقتش را ندارد. زمان ايستاده، ناگهان صدايي ميگويد: - دست نگهداريد من رضايت ميدهم. من او را ميبخشم اميدوارم خدا هم او را ببخشد.
دايي از اعدام قاتل پسرش منصرف شده و پاي چوبه دار خواهرزادهاش را ميبخشد. ثبت اين صحنه كار هيچ قلمي نيست. قيافه خوشحال پسر كه به دست و پاي دايي افتاده و گريه ميكند،نه زار ميزند.
بقيه اما، اعدام ميشوند. درست دقايقي قبل از طلوع كامل خورشيد و خانواده اعداميها جلوي در منتظر بيرونآمدن قاضي اجراي احكام هستند. در باز ميشود و قاضي به همراه اوليايدم بيرون ميآيند.
- «همه اعدام شدند به جز يك نفر!»
- چه كسي آقاي قاضي؟
- ... جواني كه پسردايياش را به قتل رسانده بود.
نگاهها به آن طرف است كه مادر به سرعت خود را به برادر ميرساند تا ببوسدش و تشكر كند. من برميگردم و قامت خميده پيرزني را نگاه ميكنم درحالي كه به درخت تكيه داده بود. خشك شده بود!
سهشنبه آخر هر ماه، زمان اجراي حكم قصاص (اعدام) متهمان محكوم به مرگ است. هر ماه در اين شب افرادي كه حكم اعدام آنها از سوي ديوان عالي كشور تاييد شده و مقدمات اجراي حكم آنها انجام شده شب سختي را پشت سر ميگذارند. آنها ميدانند كه چند ساعت ديگردفتر زندگيشان بسته خواهد شد.
يكي از زندانبانان بازنشسته زندان ميگويد: «اكثر محكومان به مرگ شب قبل از اعدام را به توبه و يا فكر كردن ميگذرانند. آنها ديگرميدانند كه به آخر خط رسيدهاند. دراين شب سعي ميكنيم كه با كمك پزشكان رواشناس به آنها آرامش لازم را بدهيم.»
وي ميگويد: «بهترين لحظه در دوران خدمتم در زندان زماني بود كه يك زنداني با رضايت اولياي دم از پاي چوبهدار نجات پيدا ميكرد. بعضي از قاتلها باتوجه به جنايتهايي كه مرتكب ميشوند مستحقق اعدام هستند كه در اين مدت هيچ وقت از اعدام آنها ناراحت نشدم.»
يك مقام آگاه هم گفت: «قرار است پس از تخريب زندان قصر اجراي احكام اعدام در زندان رجايي شهر كرج انجام شود كه هنوز اين موضوع به طور قطع تصويب نشده است.»
با نگاهي گذرا به افراد محكوم به اعدام مشخص است كه اكثر آنها بدون نقشه قبلي مرتكب قتل شدهاند. اين قاتلان كه نبايد به آنها به صورت يك جاني نگاه كرد در يك لحظه در اوج عصبانيت مرتكب قتل شده بودند و پس از آن هم از كار خود ابراز پشيماني كردهاند. نزاعهاي خياباني منجر به قتل از مهمترين پروندههاي اين دسته از قتلها هستند كه در بيشتر آنها چند ساعت و يا چند روز پس از قتل، قاتل دستگير شده و يا با مراجعه به كلانتري خود را معرفي كرده است.
اما دسته دوم كه مربوط به قتلهاي از پيش طراحي شده است ازمهمترين پروندههاي جنايي در چند سال اخير بوده است. قاتل يا قاتلان اين گروه از جنايتهاي تهران هميشه افرادي بودهاند كه پس از اعدامشان هيچ براي مرگ آنها افسوس نخورد و حتي از دستگاه قضايي براي برخورد با اين قاتلان تشكر و تقدير شده است. با توجه به آمار قتل و جنايت در كشور تنها چيزي كه مشخص است اين موضوع است كه ما همچنان بايد شاهد برگزاري مراسمهاي اعدام در كشور باشيم.
يك روانشناس در اينباره ميگويد: «متاسفانه اكثر اين قاتلان را افراد جوان تشكيل ميدهند. در چند سال اخير آستانه تحمل جوانان در كشور پايين آمده است و آنها در برابر هر عملي سريعا از خود عكس العملهاي شديدي نشان مي دهند كه نتيجه آن افزايش آمار درگيريها به خصوص درگيري منجر به قتل در كشور است.»
از سوي ديگر يك حقوقدان هم معتقد است: «جرم محسوب نشدن حمل چاقو يكي از دلايل افزايش قتلهاي خياباني است. در حال حاضر در جيب اكثر جوانان ما چاقو پيدا ميشود كه شايد براي كاربردهاي مختلف از آن استفاده كنند. اما در زمان وقوع درگيريآن فرد هنگامي كه خود را ناتوان از مقابله با طرف مقابل ميبيند سعي ميكند با استفاده از چاقو ضعف خود را جبران كند كه نهايتا يك درگيري ساده با قتل همراه خواهد شد.»
۱۵.۲.۸۳
تجاوز وحشيانه به دختر 5/4 ساله
وقايع اتفاقيه، 2 ارديبهشت 83: خبرنگار جنايي وقايع اتفاقيه: دختر خردسال بيهوش و خونآلود در حالي كه همه تصور ميكردند دقايقي ديگر جان خواهد سپرد به سرعت به داخل اتاق عمل جراحي بخش الكتي بيمارستان وليعصر (عج) شهرستان زنجان برده شد. باور اين حقيقت تلخ كه اين دختر 5/4 ساله به نام زهرا در اثر تعرض چند مرد دچار ازاله بكارت و آسيب شديد داخلي شده بود، لرزشي را بر بدن هر شنوندهاي ايجاد ميكند ولي پرسنل اين بيمارستان در طول سال گذشته و امسال چندين كودك مشابهي را در اين بيمارستان ديده بودند كه به شدت مورد آزار و اذيت قرار گرفته بودند. زهرا كوچولو كه حوصلهاش در خانه حسابي سررفته بود، طبق عادت براي بازي به مقابل در ورودي منزلشان رفته بود. دختر خردسال بيتوجه به حضور چند مرد در كوچه در حال بازي با عروسك خود بود كه ناگهان دستان زمخت و سنگين مردي را بر روي دهان كوچكش حس كرد. مرد جنايتكار، زهرا را ربوده و بعد از همراهي دوستانش كودك را به محل خلوتي در همان حوالي بردند و بيخيال به ناله و گريههاي دردناك زهرا او را چندين مرتبه مورد تعرض قرار دادند. زهرا شيون ميكرد ولي كودكربايان بيتوجه با حسي حيواني وجود او را پاره پاره ميكردند. ربايندگان اين طفل كوچك بعد از خاموش شدن حس جنون در وجودشان، زهراي كوچك را كه ديگر رمقي در بدن نداشت و بيهوش بر روي زمين افتاده بود به نزديكي محلي كه ربوده بودند، برده و به دور از فكر اينكه شايد كودك در اثر شدت جراحات وارده جان بسپارد، رهايش كردند. خانواده زهرا كه بعد از غيبت وي همه جا به دنبال كودك خود گشته بودند با كمك اهالي محل پيكر نيمه جانش را چند كوچه پايينتر پيدا كردند. مادر زهرا شيونكنان بر سرش ميكوبيد و پدر، دختر دلبند را در حالي كه حلقههاي پياپي اشك از چشمانش دور نميشد به بيمارستان رساندند. اين اتفاق تلخ هفته گذشته در يكي از محلات جنوبي شهرستان زنجان به وقوع پيوست و انتشار اين خبر موجبات آشفتگي ذهني خانوادههاي اين شهر را نسبت به شنيدن اخبار پياپي اين حوادث مشابه نسبت به امنيت جاني فرزندانشان ايجاد كرد. شهروندان زنجاني در مباحث خود وقوع چنين اتفاقات ناگواري را ناشي از بيتوجهي مسؤولان نسبت به تأمين امنيت جامعه ارزيابي كرده و خواستار روشن شدن ابعاد اين حادثه و دستگيري و مجازات عامل يا عاملان اين جنايت شدند. «پيشگيري از اين حوادث در دستور كار نيروي انتظامي است، ولي اين خانوادهها هستند كه بايد مواظب فرزندان خود باشند، اين كودك از مقابل در منزلشان ربوده شده كه اگر خانواده وي از بازي كردن وي در كوچه جلوگيري كرده بودند اين اتفاق نميافتاد» اين سخنان را يكي از مسؤولان مركز فرماندهي نيروي انتظامي شهرستان زنجان بعد از اينكه حاضر نشد در خصوص اين خبر اطلاعات دقيقي بدهد ميگويد. يك زن جوان كه از پرسنل بخش زنان بيمارستان وليعصر (عج) شهرستان زنجان بود بعد از اينكه متذكر شد بايد دستور رئيس بيمارستان باشد تا من در اين مورد حرفي بزنم از گفتن جزئيات اين حادثه ممانعت كرد. وي به عنوان يك شهروند زنجاني ميگويد: «واقعاً وحشتناك است، هر چند وقت يكبار در زنجان از اين اتفاقات دلخراش ميافتد، از اين قبيل حوادث در همه جاي ايران ديده ميشود ولي خانوادهها معمولاً از ترس آبرو خود و دخترشان از پيگيري ماجرا تا دستگيري عاملان اين نوع جنايات جلوگيري ميكنند.» وي افزود: در زنجان اين حوادث تأسفبار زياد اتفاق ميافتد در طول سال گذشته ما مراجعه خانوادههاي كودكان سه ساله، چهارساله و حتي يك نوزاد 5/1 ساله را ديديم كه بعد از تعرض وحشيانه به اين بيمارستان آورده شده بودند. نميدانم مشكل اصلي از كجا نشأت ميگيرد كاش زودتر راه حلي درست و كاربردي براي جلوگيري از اين گونه حوادث به عمل آيد.» تلاش خبرنگار ما براي صحبت با مسؤولان انتظامي، پزشكي و مفاسد اين شهر به دليل تعطيلات ايام سوگواري به نتيجه نرسيد.
وقايع اتفاقيه، 2 ارديبهشت 83: خبرنگار جنايي وقايع اتفاقيه: دختر خردسال بيهوش و خونآلود در حالي كه همه تصور ميكردند دقايقي ديگر جان خواهد سپرد به سرعت به داخل اتاق عمل جراحي بخش الكتي بيمارستان وليعصر (عج) شهرستان زنجان برده شد. باور اين حقيقت تلخ كه اين دختر 5/4 ساله به نام زهرا در اثر تعرض چند مرد دچار ازاله بكارت و آسيب شديد داخلي شده بود، لرزشي را بر بدن هر شنوندهاي ايجاد ميكند ولي پرسنل اين بيمارستان در طول سال گذشته و امسال چندين كودك مشابهي را در اين بيمارستان ديده بودند كه به شدت مورد آزار و اذيت قرار گرفته بودند. زهرا كوچولو كه حوصلهاش در خانه حسابي سررفته بود، طبق عادت براي بازي به مقابل در ورودي منزلشان رفته بود. دختر خردسال بيتوجه به حضور چند مرد در كوچه در حال بازي با عروسك خود بود كه ناگهان دستان زمخت و سنگين مردي را بر روي دهان كوچكش حس كرد. مرد جنايتكار، زهرا را ربوده و بعد از همراهي دوستانش كودك را به محل خلوتي در همان حوالي بردند و بيخيال به ناله و گريههاي دردناك زهرا او را چندين مرتبه مورد تعرض قرار دادند. زهرا شيون ميكرد ولي كودكربايان بيتوجه با حسي حيواني وجود او را پاره پاره ميكردند. ربايندگان اين طفل كوچك بعد از خاموش شدن حس جنون در وجودشان، زهراي كوچك را كه ديگر رمقي در بدن نداشت و بيهوش بر روي زمين افتاده بود به نزديكي محلي كه ربوده بودند، برده و به دور از فكر اينكه شايد كودك در اثر شدت جراحات وارده جان بسپارد، رهايش كردند. خانواده زهرا كه بعد از غيبت وي همه جا به دنبال كودك خود گشته بودند با كمك اهالي محل پيكر نيمه جانش را چند كوچه پايينتر پيدا كردند. مادر زهرا شيونكنان بر سرش ميكوبيد و پدر، دختر دلبند را در حالي كه حلقههاي پياپي اشك از چشمانش دور نميشد به بيمارستان رساندند. اين اتفاق تلخ هفته گذشته در يكي از محلات جنوبي شهرستان زنجان به وقوع پيوست و انتشار اين خبر موجبات آشفتگي ذهني خانوادههاي اين شهر را نسبت به شنيدن اخبار پياپي اين حوادث مشابه نسبت به امنيت جاني فرزندانشان ايجاد كرد. شهروندان زنجاني در مباحث خود وقوع چنين اتفاقات ناگواري را ناشي از بيتوجهي مسؤولان نسبت به تأمين امنيت جامعه ارزيابي كرده و خواستار روشن شدن ابعاد اين حادثه و دستگيري و مجازات عامل يا عاملان اين جنايت شدند. «پيشگيري از اين حوادث در دستور كار نيروي انتظامي است، ولي اين خانوادهها هستند كه بايد مواظب فرزندان خود باشند، اين كودك از مقابل در منزلشان ربوده شده كه اگر خانواده وي از بازي كردن وي در كوچه جلوگيري كرده بودند اين اتفاق نميافتاد» اين سخنان را يكي از مسؤولان مركز فرماندهي نيروي انتظامي شهرستان زنجان بعد از اينكه حاضر نشد در خصوص اين خبر اطلاعات دقيقي بدهد ميگويد. يك زن جوان كه از پرسنل بخش زنان بيمارستان وليعصر (عج) شهرستان زنجان بود بعد از اينكه متذكر شد بايد دستور رئيس بيمارستان باشد تا من در اين مورد حرفي بزنم از گفتن جزئيات اين حادثه ممانعت كرد. وي به عنوان يك شهروند زنجاني ميگويد: «واقعاً وحشتناك است، هر چند وقت يكبار در زنجان از اين اتفاقات دلخراش ميافتد، از اين قبيل حوادث در همه جاي ايران ديده ميشود ولي خانوادهها معمولاً از ترس آبرو خود و دخترشان از پيگيري ماجرا تا دستگيري عاملان اين نوع جنايات جلوگيري ميكنند.» وي افزود: در زنجان اين حوادث تأسفبار زياد اتفاق ميافتد در طول سال گذشته ما مراجعه خانوادههاي كودكان سه ساله، چهارساله و حتي يك نوزاد 5/1 ساله را ديديم كه بعد از تعرض وحشيانه به اين بيمارستان آورده شده بودند. نميدانم مشكل اصلي از كجا نشأت ميگيرد كاش زودتر راه حلي درست و كاربردي براي جلوگيري از اين گونه حوادث به عمل آيد.» تلاش خبرنگار ما براي صحبت با مسؤولان انتظامي، پزشكي و مفاسد اين شهر به دليل تعطيلات ايام سوگواري به نتيجه نرسيد.
۱۴.۲.۸۳
حاصل پنج روز تغذيه با نان و پنير و كنسرو
قهرماني در سي و دومين نمايشگاه جهاني اختراعات فرهاد فرجاد
حالا يقين داريم سراغ مان مي آيند، تشكر ميكنند، مراسم تقدير راه مياندازند كه البته به اين رسم عادت داريم. سفري كه توشهاي جز نان و پنير و كنسرو ماهي و لوبيا و البته 5/2 ميليون تومان نداشت. اما سوغات آن ده مدال شامل 5 طلا 4 نقره و يك برنز بود. سه، چهار ساعت بيشتر به پروازشان نمانده بود. دلهرهاي عجيب داشتند. مريم، به فكر پدرش بود كه تا همين چند لحظه پيش، در صف شلوغ نانوايي لواش، اين پا و آن پا ميكرد. بالاخره بچهها در ديار غربت، بايد نان ميخوردند تا قوت بگيرند و مسابقه دهند. شبنم به اين فكر ميكرد كه اگر درآخرين لحظه، سفارت سوئيس كوتاه نميآمد و ويزايش را نميداد، چه فرصتي را از دست داده بود. آناهيتا ازبابت دوندگي درناصرخسرو و تبديل پولها به يورو حسابي كلافه بود. سعيد حيران مانده بود كه چرا آموزش و پرورش سيستان و بلوچستان حاضر نشد حتي يك ريال به او كمك كند تا راهي سفر شود. عليرضا، اما وقت غصه خوردن و آه كشيدن را نداشت. فقط حساب و كتاب ميكرد كه با دو ونيم ميليوني كه عبادي - مدير سازمان ملي جوانان- واپسين ساعات عيد، با زحمت فراوان برايشان مهيا كرد، آيا ميتوانند دو روز دوام بياورند يا نه. چهار همراه كم سن و سال عليرضا، هنوز محصل بودند. اما او از پس جشنوارهها و مسابقات مختلف داخلي وخارجي، به رنگ طلا درآمده بود. پس به حكم قاعده، سرگروه به حساب ميآمد.
دانشگاه ژنو، بلافاصله به ما پيشنهاد پذيرش داد و گفت: «لازم نيست برگرديد، تمام كارهاي اداري با ما» ولي برگشتيم. بايد بر ميگشتيم. هر چند از ايران با دست خالي راهيمان كردند
از همشهري تا سازمان ملي جوانان ايران در خيابان سايه، پياده راهي نيست. عليرضا رستگار را در سازمان ديديم، در حالي كه داشت براي دو سه نفر ازنمايندگانNGO هاي مختلف كه براي تبريك آمده بودند، با شور و حرارت سفرش را شرح ميداد، سفري كه او و چهار هم تيمياش به ژنو داشتند تا در سي و دومين دوره نمايشگاه جهاني اختراعات و فنآوري شركت كنند. سفري كه توشه اي جز نان و پنير و كنسرو ماهي و لوبيا و البته 5/2 ميليون تومان نداشت، اما سوغات آن 10 مدال، شامل پنج طلا، چهار نقره و يك برنز بود. تيم ايران ـ درحالي كه هيچ پشتوانهاي از ثروت بيحد و حصر ايران زمين با تمام نفت و گازش، تمام معادن غنياش وتمام منابع گردشگرياش نداشت ـ از ميان 42 كشور شركتكننده مقام نخست را كسب كرد تا به همه آنان كه خبر قهرماني را ابتدا ازB.B.C وC.N.N و راديو فردا شنيدند و نه از زبان حياتي و افشار خودمان، به همه آنان كه تعداد عنوان و مقامشان دو رقمي است اما تا لحظه انتشار خبر پيروزي، حتي نامي از نمايشگاه ژنو و پنج قهرمان ايراني آن نشنيده بودند، نهيب بزند: از خواب بيدار شويد، ما طلا گرفتيم و برگشتيم، مي فهميد؟ برگشتيم، در حالي كه ميتوانستيم بمانيم. ساتيار به صورت عليرضا خيره شده بود تا بتواند بهترين كادر عكس را برآورد كند و من مينوشتم: فقط خدا با ما بود و بس. باوركنيد فقط خدا را داشتيم، آخر چه كسي فكرش را ميكرد كه سه دختر محصل و دو پسر از ايران بيايند و بالاتر از همه بايستند؟ در كلاسي كه ما طلا گرفتيم، آمريكا نقره گرفت. شبنم جهانگيري در بخش بيوتكنولوژي، يك تنه مقابل تيم 30 نفره تحقيقاتي اسرائيل ايستاد و طلا گرفت. در حالي كه آنها بيش از برنز نصيبي نداشتند. متوجه هستيد؟ از 14 كلاس موجود، پنج طلا گرفتيم يعني بيشترين طلا... حتي مدال جهاني WIPO (مالكيتهاي فكري) كه ايران عضو مجمع آن نيست به ما رسيد. جالب اينكه سازمان حمايت از حقوق بشر هم به ما تبريك گفت. باورشان نميشد اينبار در تيم پنج نفره ايران، سه دختر باشند و دو پسر. آنها مرتب ميگفتند با اين حركت شما، ديد ما نسبت به جو حاكم بر جامعه زنان ايران عوض شد. فقط افسوس كه سرپرست تيم نداشتيم و از آنجا كه كارهايي از اين دست، قبل از هر چيز مديريت و سرپرستي و هماهنگي ميطلبد، نتوانستيم جايزه جوانترين شركتكننده را كه به مريم صابوني 16 ساله تعلق ميگرفت، دريافت كنيم... . پول كم آورديم. آخر، 5/2 ميليون تومان به چه كار ميآمد؟ تازه، همين مبلغ را هم مدير سازمان ملي جوانان در آخرين لحظه برايمان فراهم كرده بود. جدا از اين، هيچكس ديگري حاضر نشد كمكي بكند. به هر حال با تمام شدن پول مجبور بوديم روز دوم برگرديم، ولي اتفاق عجيبي افتاد. جايزه 2 هزار دلاريWIPO به تيم ما رسيد. بيمعطلي پول را به رجيستر نمايشگاه داديم و چند روزي بيشتر مانديم. من متعجبم چرا سرمايهگذاري ميلياردي ديگران را روي تحقيق و پژوهش ميبينيم و به روي خود نميآوريم؟ وقتي براي درخواست كمك مالي سراغ وزارت علوم و تحقيقات و فنآوري رفتيم، گفتند امتحان زبان بدهيد. شگفتآور بود. مريم صابوني اصلا زبان نميدانست، ولي طلا گرفت. حالا يقين داريم سراغمان ميآيند، تشكر ميكنند، مراسم تقدير راه مياندازند و حسابي عكس و فيلم ميگيرند. البته به اين رسم، عادت داريم. خارجيها هم همين نگرش را داشتند. روز اول و دوم، هيچ يك از شركتكنندههاي خارجي تمايلي به صحبت با ما نداشت و به نحوي با بينزاكتي، ما را ميراندند. اما به محض پيروزي، همه دورمان حلقه زدند. همسر سفير ايران در سوئيس اشك شوق ريخت، جناب سفير، ضيافتي به هم زد و به ما تقديرنامه داد. حتي يكي از دانشگاههاي ژنو، بلافاصله به ما پيشنهاد پذيرش داد و گفت: «لازم نيست برگرديد، تمام كارهاي اداري با ما» ولي برگشتيم. بايد برميگشتيم. هر چند از ايران با دست خالي راهيمان كردند. هر چند نان و پنير و كنسرو را با بن از فروشگاه رفاه خريديم، هر چند در فرودگاه غير از يورو پولي نداشتيم و كسي نبود 10 هزار تومان عوارض خروجمان را بدهد، اما بايد برميگشتيم. چون افتخار ما متعلق به يكايك ايرانيان بود و بايد آنها را در شادي مان شريك ميكرديم. پيش از اين، در نمايشگاه تكنولوژي و فن آوري 2003 هم طلا گرفته بودم. طلايي كه بين 57 وزير امورخارجه دنيا نصيبم شده بود. 3 بار هم برگزيده جشنواره خوارزمي شده بودم. اما اين يكي، چيز ديگري بود. تقديم به همه ايرانيان... عليرضا دبير، پيش از سفرمان در كميته مشورتي سازمان ملي جوانان با من صحبت ميكرد. وقتي به او گفتم هيچ حمايت مالي از ما نشده، باور نكرد: ما با اين همه پشتيباني ميرويم المپيك به اميد اين كه يكي، دو مدال طلا بگيريم، مگر ميشود از شما حمايتي نشده باشد؟ وقتي بازگشتيم، دبير اولين كسي بود كه تماس گرفت و به من تبريك گفت. طوبي كرماني ـ مشاور رييس جمهور ـ هم تماس گرفت و گفت: تو را به خدا اين بچه هاي گل را بياور من ببينم. امروز، خيلي خوشحالم از اين كه تلاشهاي شش ماههام براي انتخاب تيم ثمرهاي چنين درخشان داشته. اعتباري كه ما براي ايران خريديم، كاري بود كه شايد از دست 50 سفير هم برنميآمد. موفقيت 3 دختر در تيم، نگاههاي تازهاي را متوجه جامعه زنان ايراني ساخت. اميدوارم بين مسوولان هم اندك حركتي ايجاد كرده باشيم. امروز آنها دريافتهاند اگر پول هم خرج نكنند، جوانانشان باز قادر به افتخار آفريني هستند... خيلي دلم ميخواست رودرروي تك تك آقايان محترم مينشستم و جواب سوالهايم را مصرانه ميگرفتم. دلم ميخواست بدانم امروز وزارت علوم چه توجيهي براي پيششرط كذايي خود در آزمون زبان و در مقابلش طلاگرفتن بچه ها دارد؟ چرا آموزش و پرورش سيستان و بلوچستان پشيزي در اختيار سعيد پايان نگذاشت؟ چرا اين پنج جوان يكه و تنها حتي بدون يك سرپرست، به رقابت با دنيايي سرتا پا مسلح به سرمايه، پشتيباني و تبليغات رفت، اما مثلاً تيمهاي ورزشي ما را يكصد نفر از سرآشپز گرفته تا حراست همراهي ميكنند؟ و آيا كسي شرم ندارد از اين كه رودرروي اين جوانان بنشيند، چشم در چشمشان اندازد و با لبخندي به ملاحت لبخند ژوكوند، موفقيت آنها را تبريك بگويد؟ عليرضا رستگار، مريم صابوني، آناهيتا خازن، شبنم جهانگيري و سعيد پايان، افتخار آفريدند. ماچه كرديم؟
به نقل از صفحه 19 روزنامه همشهري شماره 3353 مورخ شنبه 29 فروردين
قهرماني در سي و دومين نمايشگاه جهاني اختراعات فرهاد فرجاد
حالا يقين داريم سراغ مان مي آيند، تشكر ميكنند، مراسم تقدير راه مياندازند كه البته به اين رسم عادت داريم. سفري كه توشهاي جز نان و پنير و كنسرو ماهي و لوبيا و البته 5/2 ميليون تومان نداشت. اما سوغات آن ده مدال شامل 5 طلا 4 نقره و يك برنز بود. سه، چهار ساعت بيشتر به پروازشان نمانده بود. دلهرهاي عجيب داشتند. مريم، به فكر پدرش بود كه تا همين چند لحظه پيش، در صف شلوغ نانوايي لواش، اين پا و آن پا ميكرد. بالاخره بچهها در ديار غربت، بايد نان ميخوردند تا قوت بگيرند و مسابقه دهند. شبنم به اين فكر ميكرد كه اگر درآخرين لحظه، سفارت سوئيس كوتاه نميآمد و ويزايش را نميداد، چه فرصتي را از دست داده بود. آناهيتا ازبابت دوندگي درناصرخسرو و تبديل پولها به يورو حسابي كلافه بود. سعيد حيران مانده بود كه چرا آموزش و پرورش سيستان و بلوچستان حاضر نشد حتي يك ريال به او كمك كند تا راهي سفر شود. عليرضا، اما وقت غصه خوردن و آه كشيدن را نداشت. فقط حساب و كتاب ميكرد كه با دو ونيم ميليوني كه عبادي - مدير سازمان ملي جوانان- واپسين ساعات عيد، با زحمت فراوان برايشان مهيا كرد، آيا ميتوانند دو روز دوام بياورند يا نه. چهار همراه كم سن و سال عليرضا، هنوز محصل بودند. اما او از پس جشنوارهها و مسابقات مختلف داخلي وخارجي، به رنگ طلا درآمده بود. پس به حكم قاعده، سرگروه به حساب ميآمد.
دانشگاه ژنو، بلافاصله به ما پيشنهاد پذيرش داد و گفت: «لازم نيست برگرديد، تمام كارهاي اداري با ما» ولي برگشتيم. بايد بر ميگشتيم. هر چند از ايران با دست خالي راهيمان كردند
از همشهري تا سازمان ملي جوانان ايران در خيابان سايه، پياده راهي نيست. عليرضا رستگار را در سازمان ديديم، در حالي كه داشت براي دو سه نفر ازنمايندگانNGO هاي مختلف كه براي تبريك آمده بودند، با شور و حرارت سفرش را شرح ميداد، سفري كه او و چهار هم تيمياش به ژنو داشتند تا در سي و دومين دوره نمايشگاه جهاني اختراعات و فنآوري شركت كنند. سفري كه توشه اي جز نان و پنير و كنسرو ماهي و لوبيا و البته 5/2 ميليون تومان نداشت، اما سوغات آن 10 مدال، شامل پنج طلا، چهار نقره و يك برنز بود. تيم ايران ـ درحالي كه هيچ پشتوانهاي از ثروت بيحد و حصر ايران زمين با تمام نفت و گازش، تمام معادن غنياش وتمام منابع گردشگرياش نداشت ـ از ميان 42 كشور شركتكننده مقام نخست را كسب كرد تا به همه آنان كه خبر قهرماني را ابتدا ازB.B.C وC.N.N و راديو فردا شنيدند و نه از زبان حياتي و افشار خودمان، به همه آنان كه تعداد عنوان و مقامشان دو رقمي است اما تا لحظه انتشار خبر پيروزي، حتي نامي از نمايشگاه ژنو و پنج قهرمان ايراني آن نشنيده بودند، نهيب بزند: از خواب بيدار شويد، ما طلا گرفتيم و برگشتيم، مي فهميد؟ برگشتيم، در حالي كه ميتوانستيم بمانيم. ساتيار به صورت عليرضا خيره شده بود تا بتواند بهترين كادر عكس را برآورد كند و من مينوشتم: فقط خدا با ما بود و بس. باوركنيد فقط خدا را داشتيم، آخر چه كسي فكرش را ميكرد كه سه دختر محصل و دو پسر از ايران بيايند و بالاتر از همه بايستند؟ در كلاسي كه ما طلا گرفتيم، آمريكا نقره گرفت. شبنم جهانگيري در بخش بيوتكنولوژي، يك تنه مقابل تيم 30 نفره تحقيقاتي اسرائيل ايستاد و طلا گرفت. در حالي كه آنها بيش از برنز نصيبي نداشتند. متوجه هستيد؟ از 14 كلاس موجود، پنج طلا گرفتيم يعني بيشترين طلا... حتي مدال جهاني WIPO (مالكيتهاي فكري) كه ايران عضو مجمع آن نيست به ما رسيد. جالب اينكه سازمان حمايت از حقوق بشر هم به ما تبريك گفت. باورشان نميشد اينبار در تيم پنج نفره ايران، سه دختر باشند و دو پسر. آنها مرتب ميگفتند با اين حركت شما، ديد ما نسبت به جو حاكم بر جامعه زنان ايران عوض شد. فقط افسوس كه سرپرست تيم نداشتيم و از آنجا كه كارهايي از اين دست، قبل از هر چيز مديريت و سرپرستي و هماهنگي ميطلبد، نتوانستيم جايزه جوانترين شركتكننده را كه به مريم صابوني 16 ساله تعلق ميگرفت، دريافت كنيم... . پول كم آورديم. آخر، 5/2 ميليون تومان به چه كار ميآمد؟ تازه، همين مبلغ را هم مدير سازمان ملي جوانان در آخرين لحظه برايمان فراهم كرده بود. جدا از اين، هيچكس ديگري حاضر نشد كمكي بكند. به هر حال با تمام شدن پول مجبور بوديم روز دوم برگرديم، ولي اتفاق عجيبي افتاد. جايزه 2 هزار دلاريWIPO به تيم ما رسيد. بيمعطلي پول را به رجيستر نمايشگاه داديم و چند روزي بيشتر مانديم. من متعجبم چرا سرمايهگذاري ميلياردي ديگران را روي تحقيق و پژوهش ميبينيم و به روي خود نميآوريم؟ وقتي براي درخواست كمك مالي سراغ وزارت علوم و تحقيقات و فنآوري رفتيم، گفتند امتحان زبان بدهيد. شگفتآور بود. مريم صابوني اصلا زبان نميدانست، ولي طلا گرفت. حالا يقين داريم سراغمان ميآيند، تشكر ميكنند، مراسم تقدير راه مياندازند و حسابي عكس و فيلم ميگيرند. البته به اين رسم، عادت داريم. خارجيها هم همين نگرش را داشتند. روز اول و دوم، هيچ يك از شركتكنندههاي خارجي تمايلي به صحبت با ما نداشت و به نحوي با بينزاكتي، ما را ميراندند. اما به محض پيروزي، همه دورمان حلقه زدند. همسر سفير ايران در سوئيس اشك شوق ريخت، جناب سفير، ضيافتي به هم زد و به ما تقديرنامه داد. حتي يكي از دانشگاههاي ژنو، بلافاصله به ما پيشنهاد پذيرش داد و گفت: «لازم نيست برگرديد، تمام كارهاي اداري با ما» ولي برگشتيم. بايد برميگشتيم. هر چند از ايران با دست خالي راهيمان كردند. هر چند نان و پنير و كنسرو را با بن از فروشگاه رفاه خريديم، هر چند در فرودگاه غير از يورو پولي نداشتيم و كسي نبود 10 هزار تومان عوارض خروجمان را بدهد، اما بايد برميگشتيم. چون افتخار ما متعلق به يكايك ايرانيان بود و بايد آنها را در شادي مان شريك ميكرديم. پيش از اين، در نمايشگاه تكنولوژي و فن آوري 2003 هم طلا گرفته بودم. طلايي كه بين 57 وزير امورخارجه دنيا نصيبم شده بود. 3 بار هم برگزيده جشنواره خوارزمي شده بودم. اما اين يكي، چيز ديگري بود. تقديم به همه ايرانيان... عليرضا دبير، پيش از سفرمان در كميته مشورتي سازمان ملي جوانان با من صحبت ميكرد. وقتي به او گفتم هيچ حمايت مالي از ما نشده، باور نكرد: ما با اين همه پشتيباني ميرويم المپيك به اميد اين كه يكي، دو مدال طلا بگيريم، مگر ميشود از شما حمايتي نشده باشد؟ وقتي بازگشتيم، دبير اولين كسي بود كه تماس گرفت و به من تبريك گفت. طوبي كرماني ـ مشاور رييس جمهور ـ هم تماس گرفت و گفت: تو را به خدا اين بچه هاي گل را بياور من ببينم. امروز، خيلي خوشحالم از اين كه تلاشهاي شش ماههام براي انتخاب تيم ثمرهاي چنين درخشان داشته. اعتباري كه ما براي ايران خريديم، كاري بود كه شايد از دست 50 سفير هم برنميآمد. موفقيت 3 دختر در تيم، نگاههاي تازهاي را متوجه جامعه زنان ايراني ساخت. اميدوارم بين مسوولان هم اندك حركتي ايجاد كرده باشيم. امروز آنها دريافتهاند اگر پول هم خرج نكنند، جوانانشان باز قادر به افتخار آفريني هستند... خيلي دلم ميخواست رودرروي تك تك آقايان محترم مينشستم و جواب سوالهايم را مصرانه ميگرفتم. دلم ميخواست بدانم امروز وزارت علوم چه توجيهي براي پيششرط كذايي خود در آزمون زبان و در مقابلش طلاگرفتن بچه ها دارد؟ چرا آموزش و پرورش سيستان و بلوچستان پشيزي در اختيار سعيد پايان نگذاشت؟ چرا اين پنج جوان يكه و تنها حتي بدون يك سرپرست، به رقابت با دنيايي سرتا پا مسلح به سرمايه، پشتيباني و تبليغات رفت، اما مثلاً تيمهاي ورزشي ما را يكصد نفر از سرآشپز گرفته تا حراست همراهي ميكنند؟ و آيا كسي شرم ندارد از اين كه رودرروي اين جوانان بنشيند، چشم در چشمشان اندازد و با لبخندي به ملاحت لبخند ژوكوند، موفقيت آنها را تبريك بگويد؟ عليرضا رستگار، مريم صابوني، آناهيتا خازن، شبنم جهانگيري و سعيد پايان، افتخار آفريدند. ماچه كرديم؟
به نقل از صفحه 19 روزنامه همشهري شماره 3353 مورخ شنبه 29 فروردين
اشتراک در پستها [Atom]